آیا زندگی درباره شماست یا دیگران؟

در ابتدای یک دوراهی ایستاده اید و باید یکی را انتخاب کنید، مسیرهایی متفاوت و در عین حال مکمل یکدیگر
در مسیر اول یک برنامه و ماموریت به شما داده میشود، و نتیجه حاصله برای شما رضایت بخش خواهد بود، اما در عین رضایت باید بدانید که در این مسیر کاملا تنها خواهید بود.
در مسیر دوم، همان مسئولیت و فرایند را به عهده خواهید داشت اما به دلیل همراهی با دیگران هیچگاه توان ادغام کردن برنامه ها را با هم نخواهید داشت و این باعث نارضایتی شما خواهد شد و هیچ راه گریزی هم از این نارضایتی وجود ندارد. در عوض آنچه نصیب شما میشود حضور در بین افرد دیگری است که میتوانید نارضایتی به وجود آمده را با آنها در میان بگذارید، و این نارضایتی در نهایت به یک احساس عمیق معنادار تبدیل میشود.
در بودیسم ماهایانا، کهنالگوی ایدهآلی که به نام بودیساتوا معروف است، وجود دارد. در مورد آن استدلالی هست که عنوان میکند در زندگی رنج بسیاری را باید پشت سر گذاشت. همچنین این نوید را هم میدهد که با پیروی از یک فرآیند قدیمی از تکنیکهای مراقبه ای که بودا ارائه داده است، میتوان بر این رنج غلبه کرد و به حالت سعادتمندی از شادی و روشنایی رسید. اکنون، یک بودیساتوا کسی است که مسئولیت را به عهده گرفته و ماموریت خود را انجام داده و این روند را به سمت روشنگری ادامه میدهد. و در راستای ادغام مسیر، رنج را نیز پذیرفته تا بتواند به افرادی که هنوز در چرخه هستند کمک کند.
اولین راه فرضی که در مورد آن صحبت کردیم را “حکمت” مینامیم، راهی که هر کسی که به دنبال درک زندگی خود و مشکلات موجود در آن است، آن را طی میکند و این راهی است که باید تنها طی شود. و اما راه دوم، راه روشنفکران، مسیر “شفقت” نام دارد. این مسیری است که هرکسی که در جستجوی معنای زندگی خود است، آن را دنبال میکند، مسیری که به دلیل پیچیدگی هایی به وجود آمده از حضور دیگران، ما را مجبور به پذیرش رنج میکند.
در زندگی روزمره این دو مسیر مرتبا در تلاقی هستند، با هم تعامل و یکدیگر را به چالش میکشند، بیشتر اوقات نیز در تضاد و مشاجره هستند. گاهی اوقات متوجه خواسته ها و نیازها، هوس ها و بیزاری های درون خود میشویم و تلاش میکندم به آنها پاسخ داده یا با آن مقابله کنیم. به بهای به دست آوردن دنیای بیرون به خودمان رجوع کرده و برای کمی جلوتر رفتن فرآیند خودسازی را شروع میکنیم. نسبت به دیگران احساس مسئولیت میکنیم و مشکلات آنها را مشکلات خود میبینیم، شادی هایشان به شادی ما تبدیل میشود و ما به میزان توانمان روی آنها کار میکنیم، زیرا بدون این افراد همه کارهای درونی ما پوچ به نظر خواهد آمد.
اگر این تعریف برایتان انتزاعی به نظر میآید بیایید تا آن را ملموس کنیم: زندگی در نهایت یک بازی انفرادی است، اما تنها چیزی که ارزش زندگی کردن به آن میدهد، معنای به دست آمده از روابط ما با دیگران است و این پارادوکس به وجود آمده یکی از اصلی ترین معنای انسان بودن است.
هر یک از مشکلاتی که با آن روبروهستیم، مستقیم و غیر مستقیم، از احساس به وجود آمده در خودمان نشات گرفته و نیازهای کنونی ما در دنیای مدرن نیز از خود درونی شرطی شده ما دستور میگیرد، از هوس ها و بیزاری های شخصیتی، اینها نیاز های اولی مانند غذا و سرپناه نیستند و میتوان با ساختارشکنی، الگوی عادت ها را تغییر داد و از نو برنامه نویسی کرد، با این روش از درون قادر خواهیم بود مشکلات را برطرف کنیم، و این به طور طبیعی از طریق تجربه و آگاهی اتفاق میافتد و هدف بیشتر تمرینات مراقبه ای نیز همین است. اگر اینگونه نگاه کنیم، خود زندگی مشکل گشای مسیر است، مشکلاتی که هیچ کسی جز خودمان قادر به حل آن نخواهد بود، مشکلات درونی که تنها با ادراک خودمان برطرف میشوند. دیگران تنها میتوانند با دادن نشانهها ما ار راهنمایی و تشویق کنند، و بازیکن اصلی این بازی تنها خودمان هستیم.
هر چقدر بیشتر به این خودسازی ادامه دهیم، از دیگران بیشتر دور خواهیم شد. این اتفاق به این دلیل است که خود ما یک ساختار اجتماعی دارد، و در تقاطع با فرهنگهایمان، قبیله ها و خانواده ها و دیگر وابستگی های مکانی و زمانی که ما را در هر مرحله از زندگی محدود و مشروط کرده، دوبارخود را متولد میکنیم، هرچه مشکلات درونی بیشتری را حل کنیم، از این شرطی شدگی و انسان های عامل آن دورتر میشویم و احساس تنهایی خودش را نمایان میکند، چیزی که در اینجا به نظر میرسد این است که دیگران همچنان که عامل مشکلات ما هستند، همزمان راه حل و نجات بخش نیز هستند.
در کتاب شوخی بینهایت اثر دیوید فاستر صحنه ای وجود دارد، که در آن بعد از یک تمرین طولانی و طاقت فرسا در یک باشگاه تنیس روی کودکان با استعداد برای تقویت کردن توانایی ها و مهارت هایشان برای حفظ اعتبار باشگاه در تلاش هستند و داستان به جایی میرسد که با تلاش زیاد به دنبال ایجاد همدلی جمعی در جلسات گروهی بین آنها هستند، و کودکان تعجب میکنند که چرا باید اینهمه زمان را برای رسیدن به همدلی جمعی اختصاص دهند و چرا باید این مشکلات را قبول کنند. برگذار کنندگان میدانند که درخواست سختی را از آنها دارند و در عین حال از این کودکان نیز کاری برنخواهد آمد، به جز اینکه در کنار یکدیگر بنشینند و به یکدیگر شکایت کنند. پس چر این برنامه ناکارآمد را اجرا میکنند؟ برای تبدیل کردن فردیت بچه ها به یک ماشین بزرگتر؟ تا بتوانند یادبگیرند که کنار هم بنشینند و ناله کند ؟
آنها در نهایت متوجه میشوند که پاسخ، ساختن یک حس اجتماعی و هدف مشترک است. ممکن است در تمرینات هیچ اتفاق خاصی رخ ندهد، ممکن است برخی از آنها سختی زیادی بکشند و یا هر کدام از آنها جداگانه در آینده اینکار را انجام دهد، اما در عین حال در اعماق این تنهایی، تجربه مشترکی را لمس کرده اند که میتوانند به آن حس رجوع کرده و مطمئنا این تجربه لایه عمیق تری از معنا را برای آنها باز میکند، تجربه ای که در آن تنها نیستند، و اگر روزی تنها بمانند شاید بتوانند با این حس درد کمتری را تجربه کنند.
حل مسئله به صورت فردی انجام میشود و معنای آن در اجتماع بدست میآید، مشکلات برای ما رنج ایجاد میکنند و بدون آن نیز معنایی به دست نخواهد آمد. پس مشکل و راه حل در واقع خود ما هستیم، و باید رقصیدن در میان آن را دریابیم، درست در لحظه آخر مشکلات را به تنهایی حل میکنیم و سپس پاسخ را به بهترین نحوه به اشتراک میگذاریم. با دیگرانی که یا به مشکل خورده اند یا در حال حل مسئله از طرق دیگری هستند.
یکی از نکات کلیدی در مورد کهنالگوی بودیساتوا این است که بخشش و شفقت، کورکورانه انجام نمیشود، بلکه باید مهارت انجام آن را یادبگیریم. در استراتژی اخلاقی آن آمده است که وقتی بخشی از مشکلات را شکست دادید و پیروزمندانه میخواهید به تاختن ادامه دهید، کمی صبر کرده و نفسی تازه کنید و تجربیات به دست آمده را با دیگران به اشتراک بگذارید. این خوب است که درک کنیم زندگی یک بازی تک نفره است، و باید به سمت بالا حرکت کنیم، اما اگر در این بین معاشرت با دیگران را به قصد تمرکز بیشتر، رها کنیم، مطمئنا از طعم شیرین معنا بی نصیب خواهیم ماند.
در بیشتر روابط بین افراد، مخصوصا روابط عاشقانه، در صورت به اشتراک گذاشتن زمان و مکان بیش از حد با یکدیگر، مسیر ادغام با یکدیگر شروع شده، و این خود نوعی افراط محسوب میشود. آنها به جای اینکه مسیر خود را به عنوان اولویت اصلی در نظر بگیرند، برای پر کردن خلایی که باز گذاشتهاند به دیگری تکیه میکنند، و این بسیاری از تنهاییهای فردی را از بین میبرد، شاید اندکی معنای متفاوت به شما بیفزاید اما این واقعیت نادیده گرفته میشود که تعداد زیادی از مشکلات حل نشده سر بسته مانده است که دیر یا زود بر هر معنای مشترکی چیره شده و رابطه تمام میشود.
بنابراین، باید تعادل را در این بخش پیدا کنید، طوری بدنبال آن بگردید که انگار معشوقه خود را گم کردهاید، این تعادل بسیار مهم است، و همچنین بپذیرید که تنها شما میتوانید این کار را انجام دهید، و سپس همانطور که با خودتان در حال پیشرفت هستید، تکه هایی از آن را با دیگران به اشتراک بگذارید، در این حالت میتوانید یک کل تشکیل شده از خودتان را با یک شاکله بزرگتر ترکیب کرده، آن را درک کنید و معنای جدید را برای خود تایید کرده و ارزش سازی کنید، اما بدانید که در آن لحظات هم تا حدودی نقص را تجربه خواهید کرد، این مسیر ادامه خواهد داشت تا لحظه اشتراک گذاشتن با یک انسان دیگر.