منوی دسته بندی

در مورد مهربان بودن از روی وظیفه

جهانی عاری از امید را تصور کنید، دنیایی که در آن پایان نزدیک است، نه از آن مدل پایان‌هایی که در انتهای داستان نقطه امیدی را برای شما باز میگذارند، بلکه با پایانی وحشیانه و ورانگر. این دنیایی است که مک کارتی در کتابش جاده ترسیم کرد.

داستان یک مرد و پسر بی نام، که در یک شرایط پسا آخرالزمانی زندگی می‌کنند، در این داستان یک فاجعه شهرها و تمدن را نابود کرده. تنها تعداد کمی از انسان‌ها در قبایل کوچک باقی مانده اند و حاضرند برای تضمین بقای خود دست به هر کاری بزنند، طوری که آدمخواری یک هنجار عادی شده است.

پسر قبل از شروع فاجعه متولد میشود اما در مقطعی مادر به دلیل مشاهده شرایط سخت به پوچی و ناامیدی کامل میرسد و با خودکشی پدر و پسر را تنها میگذارد.

در ادامه داستان تنها چیزی که مشخص است حرکت به سمت جنوب برای دوام آورن در سرمای زمستان پیش رو است. برای آن‌ها برنامه بلند مدتی وجود ندارد، و انگار به صورت قطعی مسائل اجتناب ناپذیری را پذیرفته‌اند، قوانین سختگیرانه ای دارند، قوانینی که تظاهر به بیگناهی در زندگی را نفی میکند. چند بار پدر در مورد شرایط گرفتار شدن توسط قبایل صحبت می‌کند که راه نجاتی در آن موقعیت وجود ندارد.

تنها دلیل نجات در داستان خود پسر است. پدر که بخاطر شرایط سخت گذرانده روحی شکست خورده دارد، روحی که به سرعت بی اعتماد میشود، و بی چیزی جز موارد مورد نیاز برای زنده ماندن اهمیت نمی‌دهد.

صحنه ای در میانه کتاب هست که در آن با مردی مسن برخورد می‌کنند. وقتی او را می‌بینند به نظر می‌رسد که در حال مرگ است، پسر تصمیم میگیرد که به آن پیرمرد کمک کند اما پدر نمی‌گذارد. پس از یک مشاجره کوتاه، امیدهای پسر قالب شده و پدر می‌پذیرد که به او کمک کنند، از پیرمرد برای گذراندن شب با آن‌ها دعوت می‌شود و غذایشان را تقسیم می‌کنند.

وقتی زمان جدایی فرا می‌رسد، هر سه باهم تبادل نظر مختصری دارند. این تبادل در داستان چیزهای زیادی را درباره هر شخصیت و نحوه واکنش آنها به دنیای اطرافشان را به شما می‌گوید.

صبح آن روز هنگام جدا شدن مشاجره دیگری از سمت پسر برای دادن مقداری آذوقه به پیرمرد انجام می‌شود و در نهایت چند کنسرو و میوه به او می‌دهند، پسر در لبه جاده مینشیند و پیرمرد هم قوطی ها را درکوله خود می‌گذارد و بندها را محکم می‌کند، در این حین پدرخطاب به پیرمرد می‌گوید : باید از او تشکر کنی، من به شما چیزی نمی‌دادم.

[پیرمرد]: شاید باید و شاید هم نباید.

[مرد]: چرا نمی‌خواهی؟

[پیرمرد]: من مال خودم را به او نمی دادم.

[مرد]: برایت مهم نیست که به احساسات او صدمه بزند؟

[پیرمرد]: آیا این به احساسات او آسیب می رساند؟

[مرد]: نه. به همین دلیل آذوقه‌اش را به تو بخشید.

[پیرمرد]: چرا این کار را کرد؟

به پسر نگاه کرد و بعد به پیرمرد سپس گفت: تو دیگر نمیفهمی.

 

اخلاق امانوئل کانت را می‌توان در یک جمله که او یک بار در مورد آن نوشت خلاصه کرد :

«به گونه ای رفتار کنید که گویی اصل عمل شما قرار است به خواست شما به یک قانون جهانی طبیعت تبدیل شود»

این یکی از الزامات قاطعانه معروف او است – جمله ای که او معتقد بود می تواند برای تشریح انگیزه هر یک از اعمال یک فرد استفاده شود. با توجه به این استدلال، اگر شما هم موافق باشید که هر فرد دیگری در دنیا به این شکل و با این انگیزه عمل کند، روشی خوب و درست است.

مانند بسیاری از فلسفه های غرب، کانت طرفدار تضادها نبود. او یک مطلق گرا بود، بنابراین در جهان بینی اخلاقی او، هیچ منطقه خاکستری وجود نداشت. اگر نمی خواهید دیگران دروغ بگویند، بدون توجه به شرایط هرگز نباید به خودتان دروغ بگویید. اگر فکر می کنید تنبلی نامطلوب است، این وظیفه شماست که مطمئن شوید هرگز در آن سهیم نیستید.

اما در زندگی واقعی، هیچگاه به این سادگی نیست. انسان ها موجودات پیچیده ای هستند و زندگی اغلب با سایه هایی رنگی پوشیده می شود نه سیاه و سفید. و در جهانی که تک تک لحظه‌ها در تقاطع متغیرهای بیش‌تری نسبت به آن مقداری که ما توان شمارشش را داریم، جهت گیری کمی دشوار است.

با این حال، اساس باور کانت چیزی است که من به آن علاقه‌مند هستم، یک باور قوی. او نکته ای را برای تمایز بین آنچه از روی تمایل انجام می‌کنیم و آنچه از روی وظیفه انجام می دهیم، بیان می‌کند. تمایل چیزی است که راحت است _ انگیزه هر حیوانی در طبیعت، منفعت شخصی ، انجام کاری که آسان است و فقط به اینجا و اکنون فکر کردن. او استدلالش این بود که آنچه انسان ها را متفاوت می کند این است که ما قادریم به نام وظیفه بر این تمایل غلبه کنیم.

مردی که در تمام عمرش ساعت های طولانی کار می کند تا خانواده اش فرصت های بهتری نسبت به او داشته باشند، متعهد به انجام وظیفه است. یک اسیر جنگی بی گناه که به جای فردی که وضعیتی بدتر از او دارد، مجازات را می پذیرد، مرتکب یک عمل وظیفه می شود. پسری که اصرار دارد پدرش غذای کمی که دارند را با یک غریبه تقسیم کند، عمل وظیفه می‌کند.

این شکاف بین تمایل و وظیفه، این اختیار – آزادی انتخاب برای انجام کارهای سخت – است که به انسان جرقه روشنایی را می‌دهد. با ارزش قائل شدن به چیزی برای آنچه‌که هست و عمل کردن بر خلاف انگیزه‌های خود، می‌توانیم نور خیر اخلاقی را در این جهان بتابانیم. نوری که قلب دیگران را روشن می کند تا آنها نیز اراده کنند که کار درست را انجام دهند.

این واقعیت که انسان‌ها از انگیزه های یکدیگرتقلید میکنند، یکی از نقاط قوت اصلی این استدلال اخلاقی است، رفتار ما تحت تأثیر آنچه در اطراف خود مشاهده می‌کنیم است. کانت علنا به ما می گوید که وقتی چراغ روشن شد، خودش گسترش می یابد. اگر ببینیم که دیگران کارهای خوبی انجام می دهند، به احتمال زیاد ما نیز از آن‌ها تقلید خواهیم کرد.

بخش زیادی از فلسفه بسیار درونی و دشوار است، بهتراست بگویم اجرایی نیست، مردان و زنان بزرگی که در برج خود نشسته اند و به بقیه می‌گویند چه کنیم، این ها ذره ای از فلسفه را در خود جا داده اند، اما در عین حال بخش هایی از فلسفه وجود دارد که بسیار اجرایی و ساده شده است، اما دست کم گرفته شده اند.

اگر صفحات درست فلسفه کانت را از بقیه جدا کنید، متوجه اهمیت چشمگیر او در تاریخ گونه ما خواهید شد. که چقدر او امروز هم مهم است و در نهایت به ما بستگی دارد که با آن چه کنیم.

 

یکی از نقاط اوج داستان جاده در پایان آن است، که پسر مجدد میخواهد به کسی کمک کند با این تفاوت که اینبار آن مرد از آنها دزدی کرده، پدر طبیعتا از کمک کردن امتناع می‌کند، پسر اصرار میکند با این استدلال که او هم مثل ما ترسیده و ناامید است.

اما در این مورد پدر کوتاه نیامده و حتی لباس های مرد را هم از او میگیرد، بعدها وقتی سعی میکند که ناراحتی پسر را کم کند، پسر یک سوال ساده می‌پرسد: آیا داستان ها حقیقت دارند ؟

در بخش هایی ازکتاب پدر برای او داستان هایی را تعریف میکند که پسر به آن داستان ها اشاره می‌کند، در مورد اینکه خیر همیشه از شر بهتر است، آدم‌های خوب چگونه رفتار میکنند و امیدی در دنیا وجود دارد. پدر عنوان می‌کند که اینها هستند و پسر میپرسد : پس چرا به نظر می‌رسد که در زندگی واقعی ما به کسی که نیاز دارد کمک نمی‌کنیم ؟

اولین باری که این صحنه را خواندم با وجود اینکه فیلم را هم دیده بودم، در این قسمت احساس سنگینی عجیبی به من دست داد، مثل اینکه به حقیقتی پی برده باشم، حقیقتی که در هیچ رشته فشرده‌ای از جملات فلسفی یافت نمی‌شود، این حقیقتی است که باید آن را تجربه کرد. آیا مک کارتی در تلاش بود تا درس اخلاق عمیقی را انتقال دهد ؟ مطمئن نیستم.

هر کدام از ما قهرمان داستان خود هستیم،  زندگی روایتی است که به ما مربوط میشود و ما را به سمت خودمان متمرکز می‌کند، شخصیت هایی را با خود داریم، خوب و بد، درست وغلط که باز هم به خودمان مربوط می‌شود، و همه ما از این خودمحوری آگاه هستیم اما آشکارا در مورد آن صحبت نمیکنیم، و این واقعیتی ناخوشایند است.

اینکه در واقعیت ما در مورد آن صحبت نمی‌کنیم، به این معنی است که اجازه می‌دهیم ما را فریب دهد. ما خودمان را متقاعد می‌کنیم که همیشه انسان خوبی هستیم و قهرمان داستان، و هرکسی که در مقابل ما ایستاده، بزرگ یا کوچک فرقی نمیکند، او آدم بدی است.

ما فراموش میکنم که شرایط انسانی متنوع است و همچنین باید این را نیز در نظر بگیرید که افراد بد اصولا خود را آدم بدی نمی‌بینند، و اکثر اوقات فکر می‌کنند که در حال انجام کار درست هستند، اصولا اینها انسان های معیوبی هستند که توسط میلیاردها متغییر شکل گرفته و کنترل چندانی روی خودشان ندارند.

برای دیدن تصویر دقیق تر از این موضوع، نیازی نیست که بیش از این از دیدگاه کلان و سیاسی به آن نگاه کنیم، شما به این موضوع دقت کنید که ما بیشتر صحبت میکنیم، تا دیدگاه‌های یکدیگر را متوجه شویم و درک کنیم، اما در عوض عادت کرده ایم به متنفر شدن، ما دقیقا به افرادی تبدیل شده‌ایم که با انجام کارهایی، لایق زدن برچسب آدم بد به آن است.

من راه حل کاملی ندارم و اینجا هم نیستم تا با استفاده از فضایل اخلاقی کانت، راهی به سرزمین موعود نشان دهم. من تنها فکر میکنم که شاید، فقط شاید ما بتوانیم بخشی از نگاه آن پسر را درک کنیم، که شاید، فقط شاید خودمان بتوانیم مطابق داستان‌هایی که برای الهام بخشیدن به فرزندانمان میخوانیم، زندگی کنیم، اینگونه می‌توانستیم زندگی صادقانه‌تری داشته باشیم.

اگر با بدبینی به این صحبت ها نگاه میکنید و با خود میگویید که در شرایط سخت مهربانی ساده به یکدیگر امری باطل است یا باید ساده لوح باشی تا از خود گذشت کنی و مهربانی را اولویت قراردهی، ، باید بگویم که، این بدبینی منطقی مادی نیز خودش را شکست میدهد، من ترجیح میدهم ساده لوح باشم تا بدبین.