منوی دسته بندی

عقلانیت معرفتی، عقلانیت ابزاری

الیز یودکوفسکی، نظریه پرداز هوش مصنوعی، عقلانیت را به دو روش تعریف می‌کند:

عقلانیت معرفتی  عقلانیت ابزاری

عقلانیت معرفتی مربوط به تفکرات ما در مورد حقیقت است، روشی برای اطمینان از اینکه باورهای ما در مورد واقعیت به خوبی با برخی از تعریف جمعی یا عینی از حقیقت مطابقت دارد. این موضوع به طور کلی در قلمرو علم قرار می‌گیرد اما برخی عقیده دارند که علم توان درک کامل حقیقت را ندارد طوری که حقایقی وجود دارد که هنوز درک نشده و آنها نیز مورد اهمیت هستند. به طور کلی این معرفت برای اطمینان از همسویی باورها با حقایق به کار می‌رود.

عقلانیت ابزاری به توانایی ما برای رسیدن به آنچه می‌خواهیم مربوط می‌شود. چطور به وسیله قوه عقل میتوانیم بر اساس ارزش‌های خود زندگی کنیم، که عموما با میزان توان ما برای برآورده سازی اهدافمان اندازه‌گیری می‌شود، این عقلانیت ماهیت عملگرا دارد.

از نظر فلسفی، عقلانیت نوعی تفکر درباره جهان است. اولین مورد از این دو –عقلانیت معرفتی- نوعی استدلال باز است، که در آن یک حلقه بازخورد مستقیم بین تفکر ما در مورد چگونگی کارکرد جهان و چگونه عمل کردن آن دارد که اینها در طول زمان با تقابل هم به تکامل نزدیک می‌شوند، بدون اینکه پایان روشنی متصور باشد. مگر اینکه خود را مجبور کنیم در مورد چیزی که نامشخص است، مطمئن باشیم. دومی از این دو –عقلانیت ابزاری- نوعی استدلال بسته است که حول یک موضوع واحد، هدف یا نظام ارزشی متمرکز است. آن نیز به شیوه‌ای باز تکامل می‌یابد، اما عمیقا حول لنگرگاه خود چرخیده و ساخته می‌شود.

اما اگر عقلانیت اصلا به فکر کردن نباشد چه ؟

اگر برای درک رابطه خود با جهان، تجربه بدن خود را با اجزای اصلی آن آنالیز کنیم، نقطه شروع بررسی حرکت است نه تفکر. درست است که ما قادریم قبل از عمل فکر کنیم، اما در بیشتر موارد به صورت ناخودآگاه قبل از اینکه فکر کنیم عمل می‌کنیم. آنقدر سریع و کوچک که هیچ معنایی جز تصادف را در آن نمیابیم.

نظر من این است که قبل از تعریف استراتژی برای عقلانیت معرفتی باید خوب نفس بکشم، مناسب تغذیه شوم تا بتوانم بدنم را در فضای موجود جهت دهی کنم. قبل از اینکه بتوانم ارزش‌های خاص خود را تعریف کنم و به عقلانیت ابزاری رجوع کنم تا راهنمای من شود، باید مطمئن شوم که از خطر دور هستم و زندگی من با چایان نخواهد رسید.

از این نقطه نظر، عقلانیت، در عمیق‌ترین هسته خود، در مورد بقا است – در مورد زندگی و مرگ، نه درست و غلط – زیرا اعمال ما در جهان عمدتا توسط میل عمیق و ناخودآگاه ما برای به حداکثر رساندن تناسب اندام هدایت می‌شود. تفکر و فلسفه که بعد از آن می‌آید، همچنان تحت تاثیر این انگیزه عمیق محافظتی قرار دارد، و این انگیزه‌های عمیق‌تر افکار و انتزاعات بعدی ما تحت الشعاع قرار می‌دهد. با این معنا، اقدامات کوچک اجرایی ما همیشه عقلانی هستند، افکار فقط آنها را توجیه می‌کنند.

برای پالایش بیشتر این موضوع، بیایید از نظر اقتصصادی به این موضوع نگاه کنیم، به ظور سنتی و کلاسیک ما فرض میکنیم که مردم در بازار منطقی عمل می‌کنند. این فرض را بر این می‌گذارد که ما عمیقا به نفع شخصی خود هستیم و همیشه نگران به حداکثر رساندن شانس خود برای بقا و شکوفایی. پس در اقتصاد عقلانیت و بقا با یکدیگر مرتبط بوده و دیگر به فلسفه ارتباط عقلانیت با اندیشه نمی‌پردازد.

با این حال در چند دهه اخیر روانشناسان و اقتصاددانان دریافته‌اند که این نیز درست نیست. مردم همیشه به شیوه‌های به ظاهر غیر منطقی عمل می‌کنند. من اخیرا در حال تجربه استفاده از کارت‌های اعتباری هستم که هر چقدر به آن نگاه میکنم هیچ منطق منسبی را در آن نمیبینم، خرید با 20 درصد افزایش قیمت و قسطی که شما را در وضعیت طولانی مدت دشواری قرار می‌دهد و حتی اگر کنترل خود را از دست بدهید و اعتباران را بدون کنترل خرج کنید باید آماده چماق دولت باشید، مثال‎‌های بی‌شماری وجود دارد که همه ما در طول زندگی انجام داده‌ایم. اقتصاددانان رفتارگرا انواع و اقسام نام‌های بالییودی برای آن ساخته‌اند – ذهنیت گله‌ای، مغالطه روایی، بیزاری از زیان – که در انتها باعث مخفی شدن قضاوت‌های ما در اندیشه می‌شود و چرخه رفتارهای غیر منطقی ادامه میابد.

آنها می‌گویند که مغز ما در هنگام تصمیم‌گیری به سراغ میانبرها میرود، زیرا اجداد بدوی ما این میانبرها را در دنیای سریع و خطرناک مفید میدانستند. امروز اما آنها دیگر مفید نیستند و همچنان تصمیم‌گیری و در نتیجه اقدامات ما را هدایت می‌کنند. البته این با تعریف اقتصادی کلاسیک انسان به عنوان بازیگران منطقی در تضاد است. و اگر به تعریف قبلی عقلانیت به عنوان چیزی که ما را به سمت بقا هدایت می‌کند، توجه کنیم، جایی که اقدامات ما معیار عقلانیت ما هستند، این تناقض وجود دارد. زیرا ما به گونه‌ای عمل می‌کنیم که همیشه به ما آسیب می‌رساند.

به جز روشی که از طریق آن می‌توان این دو مدل را باهم تطبیق داد، و آن با در نظر گرفتن چارچوب کمی متفاوت در درک رفتار انسان است: همه اقدامات ما در هر ضمینه‌ای اقتصصادی و اجتماعی همیشه منطقی هستند، و تنها دلیلی که آن را غیر منطقی نشان می‌دهد این است که ما و ناظرانمان اغلب نمی‌دانیم که چگونه خود را متقاعد کردیم که این اعمال با بقای ما مرتبط است.

طبق مدل ذهنی فردی و ناخودآگاهی ما از واقعیت، هر عملی که انجام میدهیم عقلانی است، حتی اگر برای انجام آن عمل تعارض آگاهانه‌ای را احساس کنیم. اگر ناخودآگاه ارزش خود را بر اساس مقایسه با اطرافیانم قضاوت کنم، پس کاملا منطقی است که خودم را درگیر بدهی خرید تلویزیون بزرگتر و یا ماشین جدیدتر به قیمت آینده بخرم. و منطقی است زیرا بخشی عمیق از وجود من این نیاز به تایید و همگام شدن با چیزی که بر توانایی من برای بقا در جهان تاثیر می‌گذارد، مرتبط کرده است.

اگر این گفتمان را به تعریف یودکوفسکی از عقلانیت ابزاری برگردانیم – جایی که عقلانیت به معنای توانایی زندگی مطابق با ارزش‌هایمان یا رسیدن به اهداف شخصیمان به شیوه‌ای موثر است –  آنگاه همه اعمال ما توسط یک نظام ارزشی نامرئی که در اعماق وجودمان – ضمیر ناخودآگاه – است، هدایت می‌شود، که توسط ترکیبی از ژن و تجربیات گذشته ما شکل میگیرد و به همین دلیل است که عقلانیتی که ما به عنوان الگوهای فلسفی آگاهانه میشناسیم، به جای اینکه آرام و شفاف از طریق واقعیت ما را به سمت حقیقت راهنمایی کند تقریبا همیشه قضاوتی پس آگاهانه و سینمایی دارد.

اینها همه یا این معناست که وقتی ما از عقلانیت حبت می‌کنیم، ابتدا باید از واقعیت بدن فیزیکی و سبک بقا گذشته، آن را درک و سپس از آنجا به عقب برگردیم، که فرآیندی پایین به بالاست و در انتها حرکت از هر جهت برای تبدیل کردن آن به واقعیت.

در سطح شخصی، واقعیت همان اعمال ما است، زیرا آنها الگوهایی هستند که شما ناخودآگاه یاد گرفته‌اید که با بقا ارتباط بگیرید. این‌ها ارزش‌های واقعی شما هستند. اگر اقدامات با آنچه که به آن معتقد هستید همسو نباشد و یا ارزش‌های بیان شده ای که فهرست کرده‌اید با آینده‌ای که برای خود و دیگران دیده‌اید سازگار نیست، به این معنی است که در جایی در ذهن شما ارزش‌های خود باخته‌ای وجود دارد که یا در حال تغییر ارزش هستید و یا توان پذیرش تضاد را ندارید، که می‌تواند صرفا فقدان دانش برای عمل موثر نیز باشد.

برای مثال، یکی از دلایلی که تمرکز حواس و بسیاری از تمرین‌های مدیتیشن شرقی به افراد کمک می‌کند تا خود را بفهمند، این است که بیشتر آنها روی تماشای بدن متمرکز می‌شوند. تمام مدیتیشن همین است، جایی مینشینی و در سکوت، ظرافت حرکت بدنت را تماشا می‌کنی. و با گذشت زمان، به وضوح زنجیره‌ای از علل و آثاری را که از اعمال شما به افکار و احساسات شما منتهی می‌شود را می‌بینید، و در ادامه با پذیرش و بخشش ها روبرو میشوید که این خود نشان از درک پس زمینه کاملا منطقی اعمال مضر شما دارد، که تنها نیاز به تکامل با گذر زمان بود تا آن را درک کنید.

عقلانیت در هسته خود، شناسایی این زنجیره علت ومعلول است. برای اینکار باید پذیرفت که شالوده بنا نمی‌تواند یک فکر انتزاعی باشد، بلکه اینگونه است که ما بقای خود را به عنوان یک موجود زنده مدل می‌کنیم.